اینجا 24 مرداد بود و به یک عروسی در روستا رفتیم.همه چیز مثه عروسی های قدیمی بود.دخترم نمی دونی چقدر خوش گذشت.تو هم یاد بچگیات افتاده بودی و پسر عموت ابوالفضل رو از نی نی تابش بیرون کردی و خودت خوابیدی.ای کلاه پلنگی قشنگ رو دایی رضا از چابهار برات اورده بود.